امروز روز شکست بود ...
روز خرد شدن ...
روزی که من ازش متنفرم .... روزی که همه چیز مثل اول شد ... به همون سختی ، به همون ناراحتی ....
ولی من دوباره شروع می کنم .... وقتی یکبار تونستم ، پس دوباره هم می تونم .....
من دوباره شبهای مهتابی رو می سازم ...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن ، بوسیده شدن ،
گزیده شدم ،
بگذار هیچ کس نداند ، هیچ کس !
و از میان همه ی خدایان ، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد .
بگذار پس از من هرگز کسی نداند ..... با من چه گذشت .
«احمد شاملو»
من ، ...
من ، سختمه ... گاهی کم میارم ، و گاهی به شدت تنهام ....
من ، باید آینده رو بسازم ... اما مشکل اینجاست ، اراده ندارم ... قوی نیستم ....
اونقدر که باید محکم نیستم ... نمی دونم باید چی کار کنم ....
من هر روز خدا رو صدا می کنم ، اما فکر کنم ، صدامو نمی شنوه .....
البته حق داره ،
من با تموم وجودم ، اسمشو فریاد نمی زنم .... وای خدایا ، من بنده ی افتضاحیم ...
متاسفم ....
و این همه ی اعتراف هاست
من راست گفته ایم و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود
«احمد شاملو »